۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

چرا خدا وجود ندارد؟ ... این مطلب هر خداباوری را که ذره ای منطق در وجودش باشد را دگرگون می کند ...!



 مذاهب ادعاهای شگرفی درباره ­ی حقیقت جهان و هستی دارند که حتی بزرگ­ترین نظریات علمی و متون فلسفی با چنین قطعیتی گزاره­ ای ابراز نمی­ کنند. این مذاهب هنوز بر رفتار و ذهنیت اکثریت عظیم مردم جهان سلطه دارند. مذاهب سامی یعنی سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام به پیروان خود می­گویند: خدای یگانه­ ای خالق هستی است و آن را از هیچ، ظرف شش روز آفریده است
آفرینش انسان نیز بی دلیل نیست و دنیای اصلی برای زندگی سعادتمند جهانی است بعد از مرگ و این دنیای زودگذر تنها عرصه ای برای آزمون رفتارهای انسان توسط خداوند است. سپس در روز قیامت که پایان جهان است، مردگان زنده خواهند شد و خداوند نسبت به اعمال انسان­ها، آن­ها را جزا یا پاداش خواهد داد.
این­ها سخنانی است که از کودکی به ما آموخته­ اند، اما آیا واقعا چنین داستان­ها و پیش­گویی­هایی صحت دارد؟ بر چه اساس می­توانیم درباره­ ی آن­ها قضاوت کنیم؟ مطمئنا یگانه راه برای تعیین صحت یا سقم یک گزاره، عقل ماست. (در کتب درسی به ما گفته میشود که به جز عقل، از طریق وحی هم می­توان شناخت حاصل کرد، اما این مغلطه­ ای است آشکار، چون تشخیص این که یک سخن مشخص، وحی منزل است یا یک شیادی باز بر عهده­ ی عقل است!) 
عقل به ما می­گوید چیزی را بدون دلیل کافی نپذیریم. این اصلی است که فیلسوفان به آن "اصل دلیل کافی" می­ گویند. در واقع باید به هر ادعایی بگوییم "نه".. مگر آن که مدعی مورد نظر دلایل کافی برای باور کردن آن ادعا به ما ارائه دهد.
 
 چرا باید به اصل دلیل کافی متکی باشیم؟ به دلیل این که اصل دلیل کافی بر اصل دیگری متکی است به نام اصل عدم تناقض. به بیان دیگر، اگر به اصل دلیل کافی متکی نباشیم، مجبوریم گزاره­ های متناقض را بپذیریم. مثلا به کسی که در یک خانواده­ ی مسلمان به دنیا آمده باشد، از کودکی گفته می­ شود که او بعد از مرگ به عالم برزخ خواهد رفت و در آن جا تا روز قیامت منتظر خواهد ماند؛ 
و اگر او در خانواده­ ای بودایی به دنیا می­آمد، به او گفته می­شد که بعد از مرگ، روح او در موجود دیگری حلول خواهد کرد و دوباره در پیکره­ ی یک موجود زنده­ ی دیگر چرخه­ ی زندگی را از سر خواهد گرفت. اگر فرد بدون دلیل کافی هر گزاره­ ای را بپذیرد، تنها به خاطر این که در یک موقعیت جغرافیایی و فرهنگی خاص به دنیا آمده است، گزاره­ های متفاوتی را خواهد پذیرفت که با هم در تناقض هستند
اگر بدون دلیل کافی هر چیزی را که از کودکی به خورد ما می­دهند بپذیریم، در این صورت در طول زندگی مجبوریم گزاره­ های متناقضی را بپذیریم و بنابراین انسان خردمندی نخواهیم بود. در واقع، ابلهی هستیم که به چیزی اعتقاد داریم که اولین شیاد به ما گفته است!
علاوه بر این، اکثر دعویات مذهبی، عقاید و باورهایی هستند مربوط به هزاران سال پیش، یعنی در زمانی که ذهن انسان هنوز قادر به کشف طبیعت نبود و اصلا درک درستی از جهان اطراف خود نداشت. اگر به اسطوره­ های مردمان بدوی در هزاران سال پیش رجوع کنیم، باورهای آن­ها آن چنان خنده دار است که هیچ انسان امروزی حاضر به قبول آن­ها نیست
مشکل این جاست که اکثر اعتقادات این مذاهب بزرگ امروز هم به همان قدمت اسطوره ­های قدیمی است و ریشه­ ی آن به اسطوره­ های کهن باز می­گردد
انسان بدوی درست مانند کودکی که در کمد اتاق خواب خود هیولا می­ بیند، جهان اطراف را پر از اشباح شرور و ارواح نیاکان خود می­ دید. با توجه به این انبوه اسطوره­ ها و خرافات کهن ، باید راهی برای درک درستی یا نادرستی آن­ها پیدا کنیم.
 
اکنون سئوال بعدی این است که بر چه اساس می­توانیم درستی یا نادرستی یک گزاره را تشخیص دهیم؟ از لحاظ روانشناسی و فلسفه، تنها دو راه برای تعیین صحت یا سقم یک گزاره وجود دارد
اول از طریق تجربه و دومی از طریق منطق
ما پنج حس داریم که از طریق آن دنیای اطراف خود را ادارک می­ کنیم.
شناخت تجربی به شناختی می­ گویند که بتوانیم با استفاده از حواس خود و در اثر مشاهده­ ی مکرر، یک نتیجه را به دست آوریم.  مثلا هر روز صبح مشاهده می­ کنیم که خورشید از شرق طلوع می­کند. می­توانیم بگوییم که چرخش زمین در جهتی است که خورشید از شرق طلوع می­کند، چون تجربه­ ی مکرر ما این ادعا را نشان می­دهد.
 نه فقط یک نفر که تمامی کسانی که قوه­ ی بینایی دارند، می­ توانند این تجربه را مشاهده کنند. علومی که بر این روش شناخت اتکا دارند، علوم تجربی نام دارند. اکنون سئوال این است که آیا دعویات مذهبی بر شناخت تجربی متکی هستند؟ هیچ کس تاکنون خدا را مشاهده نکرده است، هیچ کس تاکنون تجربه­ ای از جهان بعد از مرگ را گزارش نکرده است، مگر این که ادعایی پوچ و دروغین باشد
ممکن است برخی به صورت فردی، ادعای تجربه­ ی خدا یا جهان بعد از مرگ را کرده باشند، اما این ادعاها در صورتی معتبر هستند که تجربه­ ی آن­ها برای دیگران هم ممکن باشد. مبنای شناخت تجربی، ادعای تجربه نیست، بلکه خود تجربه است. یعنی تجربه باید برای همگان میسر باشد.
شناخت تجربی، یک مشاهده­ی خاص و منحصر به فرد نیست که کسی آن را ادعا کند و دیگران کورکورانه بپذیرند، شناخت تجربی مبتنی بر امکان تجربه­ ی امری است که توسط همگان میسر باشد و البته این تجربه قابل تکرار باشد. بماند که حتی خود تجربه نیز خطاپذیر است و بستگی به دقت حواس ما، ابزارهای اندازه­گیری و مشاهده­ ی ما، تعداد مشاهدات ما و موارد دیگر دارد.
اگر کسی در هزاران سال پیش ادعا کند که موجودی فراطبیعی با او سخن می­گوید، این تجربه­ ی وحی باید برای همگان میسر باشد. در غیر این صورت بر چه اساس باید چنین ادعایی را پذیرفت؟ از پیش­گویان معبد دلفی در یونان تا محمد پیامبر همگی چنین ادعایی می­کردند. اما چرا باید چنین سخنانی را پذیرفت؟..
 مطمئنا پیش­گویان معبد دلفی برای گذران زندگی به هدایایی که مردم پیشکش معبد می­ کردند، نیاز داشتند و محمد نیز به لطف ادعای خود، به فاتحی بزرگ تبدیل شد
آن­ها برای این ادعاهای خود منافعی داشتند. وقتی چنین منافعی برای مدعیان وجود دارد، باید نسبت به این دعویات بدگمان باشیم و تا وقتی خود آن را تجربه نکرده­ ایم، چیزی را نپذیریم.
ادعاهای مذاهب، به وضوح با شناخت تجربی اثبات نمی­ شوند. اغلب آن­ها ادعای وجود معجزاتی در گذشته است که نه از نظر علمی و تجربی امکان­ پذیر است و نه از نظر تاریخی شواهد معتبری دال بر آن است. از نظر تاریخی، اعتبار آن­ها همان قدر است که اسطوره­ های رنگارنگ هزاران اقوام بدوی در گذشته. متون تاریخی هر چه به گذشته می­رود، در اسطوره­ ها محو می­ شود و هر قدر متن قدیمی­ تر باشد، اعتماد کمتری به صحت آن وجود دارد
دیگر ادعاهای مذهبیون نیز پیش­گویی­هایی است که آن چنان به آینده­ ای نامعلوم سپرده می­ شود که کسی امیدی به تجربه­ ی آن را ندارد و اگر هم داشته باشد مرده است و دیگر امکان بازگویی آن را برای دیگران ندارد!
اما به جز شناخت تجربی، تنها یک راه برای شناخت باقی می­ماند و آن شناخت تحلیلی و منطقی است. برای مثال، فرمول­های ریاضی و هندسی اگر چه تجربه و ادارک به درک آن­ها کمک می­کند، اما بدون تجربه نیز این گزاره­ها قابل اثبات است. برای مثال، برای این که قبول کنیم از دو نقطه تنها یک خط می­گذرد، نیازی به اثبات آن در جهان بیرونی نیست. کافی است تصور دو نقطه و خطوط متعدد را در ذهن مرور کنیم. همه می­دانند که دو خط موازی هیچ­گاه به هم نمی­رسند (چون اگر به هم برسند دیگر موازی نیستند). این پیش­گویی نیست، بلکه منطقی است که در خود تعریف خطوط موازی نهفته است. شناخت تحلیلی، نیازی به تجربه ندارد و با منطق صوری اکتساب می­شود.
با استفاده از منطق صوری اگر بپذیریم که سقراط انسان است و نیز بپذیریم که انسان ناطق است، بدون تجربه­ی سخن گفتن ِ سقراط می­توانیم بفهمیم که سقراط ناطق است.

آیا دعویات مذهبی با شناخت تحلیلی قابل اثبات هستند؟ دعویات مذهبی، فرمول­های ریاضی و قضایای هندسی نیستند. ما نمی­توانیم دایره­ای را تصور کنیم که مربع هم باشد، پس این گزاره که "دایره­ی مربعی شکل غیرممکن است"، از نظر تحلیلی قابل اثبات است. اما به راحتی می­توانیم تصور کنیم که خدا وجود ندارد و یا معجزات رخ نداده­اند، پس چطور از نظر تحلیلی می­توانیم اثبات کنیم که خدا وجود دارد؟!
دو برهان ابلهانه وجود دارد که ادعا می­کنند وجود خدا را اثبات می­کنند. اولی مدعی است با شناخت تجربی این کار را می­کند و دومی مدعی است با شناخت تحلیلی. هر دو برهان به راحتی تمام در فلسفه رد شده است و قرن­هاست که هیچ فیلسوفی دیگر به چنین براهینی اتکا نمی­کند. اما متاسفانه متون درسی مذهبی و عقاید عامه هم­چنان به این براهین استناد می­کنند.
واقعیت این است که حاکمین جامعه که سود و منفعت آن­ها در گروی جهل و فرمان­برداری مردم است، اهمیتی به شناخت واقعی من و شما نمی­دهند، بنابراین ابایی ندارند از توجیهات قدیمی فلسفه­هایی استفاده کنند که قرن­هاست در تاریخ فلسفه رد شده است.
اولین برهانی که به خورد ما داده می­شود، برهان نظم است و اگر چه این برهان اصلا برهان محسوب نمی­شود و کاملا قابل رد است، اما متاسفانه هنوز هم در میان معقتدین مذهبی و خداباوران طرفدار فراوانی دارد. برهان نظم، مدعی است که ما از طریق تجربه می­توانیم به وجود نظم در جهان پی ببریم. از طرف دیگر همان­طور که هیچ کس نمی­پذیرد یک خانه یا یک میز و هر ساخته­ی دست بشر خود به خود به وجود آمده باشد، پس هر نظمی به ناظمی احتیاج دارد و بنابراین نظم موجود در جهان طبیعی نیز به ناظمی احتیاج دارد و این ناظم همان خداوند است.
اتکای این استدلال، نه شناخت تجربی و استقرایی است و نه شناخت تحلیلی، بلکه متکی بر روشی قدیمی و منسوخ از شناخت است که به آن شناخت قیاسی یا شناخت مبتنی بر تشابه می­گوییم. در واقع، انسان­های بدوی برای توضیح جهان خود بیشتر از تشابهات نتیجه می­گرفتند. منظور از قیاس یا تشابه این است که چون فرد می­بیند مصنوعات بشری حتما به صانع و سازنده احتیاج دارند پس اشیای طبیعی که احتمالا منظم هم هستند، حتما صانع و ناظمی دارند.

این مانند قیاس و تشابه ابلهانه­ی داستان طوطی بقال است که وقتی شیشه­ی عسل را خورد، صاحبش او را با چوب کتک زد و پرهای کله­اش ریخت و کچل شد. طوطی آن گاه وقتی یک مشتری را دید که کچل است، بر اساس قیاس نتیجه گرفت که این مشتری نیز مانند او حتما عسل و اموال صاحبش را خورده است و در اثر کتک خوردن کچل شده است. اگر بخواهیم به قیاس متکی باشیم، مجبوریم چنین نتایج خنده­داری در زندگی بگیریم. برهان نظم نیز بر قیاس مصنوعات بشری با اشیای طبیعی متکی است. چون مصنوعات بشری حتما سازنده­ای دارند، پس اشیای طبیعی هم سازنده­ای دارند که مانند انسان دارای ذهن و خرد است!
اما به راحتی می­توان این برهان را رد کرد. در این برهان گفته می­شود که در جهان اطراف نظم مشاهده می­شود، پس سازنده و صانع این جهان نیز ناظم است. اما در جهان بی نظمی هم مشاهده می­شود، بنابراین قیاس ساده پس باید نتیجه بگیریم که خداوند این جهان موجودی شلخته است و نتوانسته است جهان را کاملا منظم بیافریند!

در ثانی، بر اساس قیاس، مصنوعات بشری ساخته­ی دست میلیون­ها یا میلیاردها انسان است، پس بر اساس قیاس باز باید نتیجه بگیریم که جهان نیز ساخته­ی دست خدایان بسیاری است. اگر بخواهیم به همین نحو قیاس کنیم، باز باید نتیجه بگیریم که چون هیچ کس نمی­تواند از هیچ، چیزی را بسازد، پس خدا هم اولیه برای ساخت دنیا، از مواد خامی برای جهان استفاده کرده است و خود مانند هر انسانی سازنده­ی این مواد نبوده است!
ادامه­ی این قیاس­ها مانند همان طوطی نادان، به نتایج خنده­داری منجر می­شود. واقعیت این است که نظم ساخته­ی ذهن انسان است. این ما هستیم که چون ترتیب امور برخی چیزها خوشایند ماست و یا منجر به استفاده­ی دقیق از آن­ها می­شود، آن ترتیب امور را منظم می­نامیم. اما در واقع، در جهان بیرونی، تنها اشیایی هستند که موقعیت­های متفاوتی را اشغال می­کنند و اگر ذهنی نباشد که بر اساس کارکرد خود قضاوت کند، هیچ موقعیتی نسبت به موقعیت دیگر بی نظم یا منظم نیست.

نکته­ی آموزنده در این به اصطلاح برهان، مغلطه­ای است که فیلسوفان به آن "مصادره به مطلوب" می­گویند. در این برهان گفته می­شود که ما تجربه می­کنیم که هر مصنوع بشری، سازنده­ای دارد. اما اگر چیزی سازنده­ای نداشته باشد که اصلا به آن مصنوع بشری نمی­گوییم. بنابراین این نتیجه­ که هر مصنوعی سازنده­ای دارد، از قبل در تعریف شی مصنوع نهفته است. نتیجه­ای که از قبل فرض گرفته می­شود را مصادره به مطلوب می­گویند. مصادره به مطلوب، مغلطه است و شناخت محسوب نمی­شود.
برهان دیگر که به ظاهر بر شناخت تحلیلی استوار است، برهان علیت نام دارد. این برهان بر یک اصل متکی است که می­گوید وقتی چیزها به جای این که باشند، می­توانند نباشند، به آن­ها ممکن­ الوجود می­گوییم. وقتی چیزی که وجود دارد را می­توان به راحتی تصور کرد که وجود ندارد، و به جای این که باشد می­تواند اصلا نباشد، به آن ممکن ­الوجود می­گوییم .
اگر این طور است، تمامی اشیای جهان را می­توانیم ناموجود بپنداریم. بنابراین برای وجود داشتن یک ممکن­الوجود، باید دلیلی وجود داشته باشد و اگر دلیل لازم دارد، پس آن چیزی معلول است و هر معلولی دلیل لازم دارد. اما علت ِ معلول هم از دو حال خارج نیست. یا باز هم ممکن­الوجود است که باز دلیلی برای وجودش لازم است و به همین ترتیب، این سلسله علت­ها و معلول­ها تا بی نهایت ادامه پیدا می­کند. خداباوران سپس استدلال می­کنند که این تسلسل علت­ها محال است و حتما باید به یک علت نخستینی ختم شود که وجودش به خودش وابسته است و خود دلیل وجودی خویشتن است. این خداباوران ناگهان به این موجود که واجب­الوجود می­نامند، خدا می­گویند!

این برهان هم برای یک ذهن اندیش­مند معاصر خنده­دار است. اول آن که چون ما تصور می­کنیم چیزی می­تواند به جای این که باشد، وجود نداشته باشد، دلیل بر این نیست که آن موجود، ماهیتا ممکن است و هیچ ضرورتی در جهان بیرون برای وجود داشتن آن در کار نبوده است. این که ما به چیزی محتمل و ممکن می­گوییم، ناشی از عدم شناخت خود ماست.
برای مثال، ممکن است امروز باران ببارد و یا نبارد. بارش امری ممکن است، اما از نظر ما و اگر کسی قادر به بررسی دقیق ویژگی­های اتمسفر زمین باشد، می­تواند نشان دهد که این پدیده ممکن و تصادفی نیست، بلکه ضروری است. بنابراین، اشیای جهان به ممکن­الوجود و واجب­الوجود و ممتنع­الوجود تقسیم نمی­شوند. این تقسیم بندی­های ذهنی ماست که آن­ها را به چیزهای بیرونی تحمیل کرده­ایم. فیلسوفان قرن هجدهم مانند هیوم و کانت نشان دادند که رابطه­ی علت و معلولی میان پدیده­ها در واقع رابطه­ای است که ذهن انسان خود میان اشیای بیرونی برقرار می­کند.
در ثانی، این برهان به طرز ناگهانی و مسخره­ای، "دور" و "تسلسل" را محال دانسته و بدتر این که واجب­الوجود را خدا به حساب می­آورد، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که واجب­الوجود یعنی علت نخستین همان خدا باشد، یعنی موجودی باشد دارای شخصیتی شبه انسانی که نگاه می­کند، خشمگین می­شود، انسان را می­آزماید و تصمیم­گیری می­کند!
این برهان به هیچ رو مبتنی بر شناخت تحلیلی استوار نیست و پر از مغلطه­هایی است از این دست که ذکر تمامی آن­ها از حوصله­ی این مقاله خارج است.
براهین دیگری مانند برهان "دفع خطر احتمالی" (که اصلا برهان محسوب نمی­شود) و "برهان وجودی" نیز توسط فیلسوفان رد شده است. اما از جنبه­ی دیگر می­توان برهانی آورد که تحلیلی است و به راحتی ثابت می­کند وجود خداوند مطلق غیرممکن است.
لازمه­ ی این که چیزی وجود داشته باشد، این است که برای آن حدودی تصور کنیم و مرز و دامنه­ ی آن را مشخص کنیم. مثلا من به شما می­گویم که در جهان عنصری وجود دارد. اگر من مکان، اندازه و هیچ کیفیت و ویژگی را برای این عنصر ذکر نکنم و بگویم این عنصر همه جا هست و اگر بگویم این عنصر همه چیز هست و هیچ حد و حدودی برای آن قائل نباشم، چطور می­شود گفت این عنصر فراگیر اصلا وجود دارد و اصلا چه فرقی با نیستی محض دارد؟
این عنصر هیچ کیفیت و تعینی از خود نشان نخواهد داد، که من بتوانم وجود آن را نشان دهم. پس چون لازمه­ ی وجود، تعیین حدود است، خداوند مطلق نمی­ تواند وجود داشته باشد، چون مطلق بودن با تعیین حدود در تناقض قرار دارد. بنابراین، وجود داشتن خداوند مطلق ناممکن است.
اما خداباوران بدون هیچ برهان قاطعی، بدون هیچ تجربه ­ی علمی مشخص و بدون هیچ منطقی تحلیلی صحیحی به وجود خداوند اساطیری گذشتگان اعتقاد دارند. اما آیا به اصل دلیل کافی متکی هستند؟
در واقع خیر. چون آن­ها وجود چیزی را بدون این که دلیل کافی برای باور به آن وجود داشته باشد پذیرفته ­اند. بنابراین، آن­ها انسان­هایی خردمند محسوب نمی­شوند.
اما نگاهی به تبار و ریشه­ ی مذاهب زنده­ ی موجود نشان می­دهد که آن­ها ادامه­ ی اساطیری هستند که تا کنون دوام آورده­ اند، چون هدف آن­ها یعنی حفظ نظم موجود از بین نرفته است. تبار خدای واحد مذاهب سامی (یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام) به خدایان متعدد و متکثری باز می­گردد که اقوام کهن می­پرستیدند.
ادیان از سه مرحله گذر کردند. ابتدا ادیان توتمی وجود داشتند. هر قبیله ­ی بدوی برای خود حیوان و یا گیاهی را انتخاب می­کرد و آن را به عنوان خدا و نماد آن قبیله مورد احترام و پرستش قرار می­داد. سپس با پیشرفت انسان و ایجاد تمدن­ها، ادیان سماوی ایجاد می­شوند و توتم جای خود را به ستارگان می­دهد. در نهایت وقتی انسان قادر شد تصور ایده­ آلی از جمیع ویژگی­های خدایان متعدد به دست آورد، خدای واحد ظهور کرد.
اما همان طور که کودک بدون پدر و مادر خود توانایی زندگی ندارد، انسان بدوی نیز بدون تصور وجود خدا، هیچ تکیه­ گاهی در این جهان نداشت. اگر تصور می­کنیم که دیگر کودک نیستیم و به بلوغ فکری رسیده­ ایم، باید عقل و اراده­ ی خود را در زندگی جایگزین اوامر خداوندی خیالی کنیم که در واقع نمادی است از حاکمین مسلط در جامعه­ ی طبقاتی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر