همه مي دانيم كه احساس ما نمي تواند ملاك حقيقت باشد، زيرا قسمت بسيار بزرگي از آن زاييده ي عادت و خواسته هاي محيط است. اگر كسي –به هر دليلي- با باوري خاص پرورش يابد، آن باور در او دروني مي شود، و اينچنين است كه احساس او نيز از آن تبعيت مي كند.
در جامعه ي ما، چون تبليغات بسيار زيادي در جهت باورهاي ديني وجود دارد، زمينه كاملا براي چنين رويدادي مناسب است. كودكان از زماني كه مي توانند اطراف خود را به شيوه ي معمول درك كنند، با اين تبليغات آشنا مي شوند.
از برنامه هاي كودكان گرفته – كه در آن مجريان همواره از خدا سخن مي رانند- تا مدرسه و معلمان، و گاهي خانواده. وابستگي كامل يك كودك ناتوان به پدر و مادرش، و باور او به آنها به عنوان موجوداتي بزرگ و درست كه حامي وي هستند، باعث مي شود كه باورهاي آنها را بپذيرد.
مدرسه كه مثلا محل يادگيري اوست، بيش از هر چيز سعي در قبولاندن چنين باورهايي به او دارد (زيرا با جهت گيريهاي حكومت بيشتر منطبق است و مي تواند راه را براي مقاصد آنها هموار كند).
اين تبليغات تا پايان عمر همراه ماست، همراه همه ي ما. بسيار مشخص است كه اين تبليغات در ما اثري دروني خواهند گذارد. همانطور كه مدهاي لباس به راحتي روي سليقه ي ما اثر مي گذارند. آنچه احساس مي ناميمش، بازتابي از چنين روندهاييست، در تقابل با اراده و قدرت باورهاي شخصي.
شايد كساني بگويند كه احساس آنها در مورد وجود خدا بسيار واضح تر و شفافتر از احساس هايي ست كه از طريق تلقين به وجود مي آيند، در حالي كه اين وضوح تنها به خاطر همسويي باور شخص با تلقينها بوده است.
چه احساسي شفافتر از احساس يك ديوانه كه هر از چندي احساس مي كند موجودي خبيث در حال حمله به اوست ؟ حتا فشرده شدن دستان آن موجود خيالي به دور گردن خود را نيز احساس مي كند و درد مي كشد. آيا چنان موجودي وجود دارد ؟ آيا فريادهاي كمك خواهي يك ديوانه ي بي ريا كه تنها برآمده از احساس اوست باعث اعتقاد ما به چيزي مي شود ؟
احساس هيچ اعتباري براي تعيين درستي و نادرستي ذات مسايل اعتقادی ندارد، نه احساس، و نه قابل قبول نمودن ايده ها.
در جامعه ي ما، چون تبليغات بسيار زيادي در جهت باورهاي ديني وجود دارد، زمينه كاملا براي چنين رويدادي مناسب است. كودكان از زماني كه مي توانند اطراف خود را به شيوه ي معمول درك كنند، با اين تبليغات آشنا مي شوند.
از برنامه هاي كودكان گرفته – كه در آن مجريان همواره از خدا سخن مي رانند- تا مدرسه و معلمان، و گاهي خانواده. وابستگي كامل يك كودك ناتوان به پدر و مادرش، و باور او به آنها به عنوان موجوداتي بزرگ و درست كه حامي وي هستند، باعث مي شود كه باورهاي آنها را بپذيرد.
مدرسه كه مثلا محل يادگيري اوست، بيش از هر چيز سعي در قبولاندن چنين باورهايي به او دارد (زيرا با جهت گيريهاي حكومت بيشتر منطبق است و مي تواند راه را براي مقاصد آنها هموار كند).
اين تبليغات تا پايان عمر همراه ماست، همراه همه ي ما. بسيار مشخص است كه اين تبليغات در ما اثري دروني خواهند گذارد. همانطور كه مدهاي لباس به راحتي روي سليقه ي ما اثر مي گذارند. آنچه احساس مي ناميمش، بازتابي از چنين روندهاييست، در تقابل با اراده و قدرت باورهاي شخصي.
شايد كساني بگويند كه احساس آنها در مورد وجود خدا بسيار واضح تر و شفافتر از احساس هايي ست كه از طريق تلقين به وجود مي آيند، در حالي كه اين وضوح تنها به خاطر همسويي باور شخص با تلقينها بوده است.
چه احساسي شفافتر از احساس يك ديوانه كه هر از چندي احساس مي كند موجودي خبيث در حال حمله به اوست ؟ حتا فشرده شدن دستان آن موجود خيالي به دور گردن خود را نيز احساس مي كند و درد مي كشد. آيا چنان موجودي وجود دارد ؟ آيا فريادهاي كمك خواهي يك ديوانه ي بي ريا كه تنها برآمده از احساس اوست باعث اعتقاد ما به چيزي مي شود ؟
احساس هيچ اعتباري براي تعيين درستي و نادرستي ذات مسايل اعتقادی ندارد، نه احساس، و نه قابل قبول نمودن ايده ها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر