۱۳۹۶ تیر ۱, پنجشنبه

دكتر شريعتى، قصه پردازى اسلامى-تخيلى!

٤٠ سال از مرگ دكتر شريعتى گذشت. بعد از سال ها، بعضى از كتاب هايش را ورق زدم تا دستمايه اى شود براى اين نوشته. اما با كمال تعجب ديدم كه از نوشته هاى او چيزى نمى فهمم. آن چه مى خوانم هيچ اثرى بر من نمى گذارد. هيچ تحسينى از جانب من بر نمى انگيزد. من كه شنونده ى سخنان او و خواننده ى آثارش بودم. من كه از جزوه هاى كوچك تا مجموعه ى آثارش را زمانى كلمه به كلمه خوانده بودم و احساس مى كردم به روح آثارش دست يافته ام. من كه حتى نوشته هاى او برايم كافى نبود و تمام سخنرانى هايش را به صورت نوار كاست گرد آورده بودم و دقيقه به دقيقه ى آن ها را شنيده بودم. مگر مى شود كسى كه روزگارى هر حرف و كلام اش برايم سرشار از معنا و محتوا بود، به ناگهان برايم اين قدر بى معنى و هجو شده باشد؟! به ناگهان كه نه! چهل و خرده اى سال گذشته است! چهل و خرده اى سال! يك دوره كامل از زندگى يك جوان سابق!
گفتم چه بنويسم كه خدا را خوش بيايد؟ او كه مُرد و رفت، و نديد اثرِ آثارش را! نديد فجايع خلق شده ى بعد از رفتن اش را! يقه ى او را به مانند بسيارى ديگر بگيرم كه چرا چنين چيزهايى گفتى؟ كه چرا چنين چيزهايى نوشتى؟ كه چرا عامل كشيده شدن جوانان به سوى «اسلامى متفاوت» شدى؟
او كه مُرد و رفت و اكنون در زير خاك پوسيده است. او چه مى دانست كه با قصه پردازى هاى شيرين اش، با تركيب اسلام و تخيل، چه بلايى بر سر يك جامعه، يك كشور، و ميليون ها جوان تشنه ى تغيير و آزادى مى آوَرَد. برايش طلب رحمت و مغفرت كنم و تمام؟ بگويم خدايش بيامرزد كه اين لقمه ى مسموم را در دهان ما گذاشت و رفت؟
ديدم نه! ٤٠ سال بعد از مرگ اش هنوز هستند جوانانى كه خود را از تخيلات او سرشار مى كنند. در نوشته ها و آثارش، اسلامى جز اسلام حاكمان فعلى مى جويند. گفتم چيزكى بنويسم شايد جوانان بخوانند و به دنبال سرابى كه امثال ما زمانى آب گوارا مى پنداشتيم نروند. چه مى گويم؟ سراب نه! مردابى شور و لجن آلود! مردابى كه بعد از به روى كار آمدن حكومت اسلامى در ايران، اگر آبكى هم در آن بود، بخار شد و به آسمان ها رفت، و امروز آن چه مانده، لجنى متعفن و سرشار از آلودگى ست. شايد جوانان، شايد يك جوان، اين مطلب را بخواند و تلنگرى بخورد به ذهن جويا و پويايش، و راه رفته ى هزارانْ نفرْ در دره ى اسلام افتاده را نرود.
ترديد ندارم كه شريعتى صادق بود. دروغگو نبود. نقش بازى نمى كرد. ولى مگر در تاريخ نداشته ايم راه هاى منتهى به جهنمى كه در كمال صدق و صفا، سنگفرش شده، و هزاران نفر را به قعر دره هاى آتشين رهنمون گشته است؟
انسان بودن و صادق بودنِ تاثير گذاران بر تاريخ مطلقا بر نتيجه ى كارشان تاثير ندارد. تاثير گذار بر تاريخ، خواست اش انسانى مى تواند باشد و نتيجه ى كارش ضد انسانى! مگر ماركس مى توانست تصور كند كه سوسياليسم و كمونيسم اش، به مدت چند دهه، چه به روزگار بخش بزرگى از مردم جهان مى آوَرَد. جهان را به چه آشوب ها مى كشد و چه تهديدها حتى تا حد نابودى كل جهان و بشريت به ارمغان مى آوَرَد؟
شريعتى هم يكى بود مثل ماركس. آثارى آفريد و رفت، بى آنكه بداند اين آثار چگونه آينده ى ميليون ها انسان را تباه مى كند.

شريعتى يك معتقد مسلمان بود كه نمى توانست از اسلام دست بكشد. نمى توانست انديشه ى نوينى پايه ريزى كند. نمى توانست از چهارچوب اسلام خارج شود. مى ديد و مى دانست كه اسلامِ «روحانيان»، عقيده اى عفن است. مى دانست اسلام «روحانيان» سازگار با امروز نيست. مى دانست اسلام «روحانيان» سرشار از موضوعات لغو و ضد انسانى ست. اما به هر دليل، نمى توانست از آن دل بكند. نتيجه اين شد كه دست به تركيب اسلامى كه ناب مى دانست با انديشه هاى نو زد. با سوسياليسم، با اگزيستانسياليسم،... و عقايد پوسيده ى برخاسته از مغز عده اى عرب را با انديشه هاى آلمانى و فرانسوى مدرن پيوند زد!
و او اين كار را در حد اعلا كرد! قصه هايى پرداخت و شخصيت هايى آفريد كه «وجود خارجى نداشتند»! نداشتند!
صحنه هايى آفريد كه در واقعيت هرگز وجود نداشتند!
افسانه هايى ساخت كه شيرين مى نمود و شنونده را مسحور مى كرد!
و او در اين كار موفق بود. بسيار موفق بود. توانست در دل و ذهن جوانان با اين قصه ه
اى دروغين راه يابد! با شخصيت هايى كه آفريده ى ذهن او بود راه يابد! فاطمه فاطمه است! كدام فاطمه؟! على نهايت عدالت است! كدام على؟! حسين وارث آدم است! كدام حسين؟!
و او فاطمه ساخت، على ساخت، حسين ساخت، و جوانان را به فاطمه بودن و على بودن و حسين بودن تشويق كرد! كاراكترهايى دروغين! قهرمانانى دروغين! قهرمانانى كه ساخته ى تخيل او بودند! و قصه هاى او، قصه هايى اسلامى-تخيلى بود! قصه هايى گول زننده و خوش آب و رنگ! قصه هايى كه مى خواست از اسلام، لجن زدايى كند، و در ظاهر كرد! و قصه هاى او، توسط عده اى جوان پرشور، عين حقيقت دانسته شد!
و شريعتى تنها بدى اش، همين تبديل خزف به صدف بود! فروختن سنگ بى ارزش پيدا شده در صحراى عرب، به جاى جواهر گران بها بود. و او اين جرم و جنايت را بى آن كه خود از نتايج اش با خبر باشد، در حق جامعه ى ايران انجام داد! و ما امروز تلاش مى كنيم تا «غير عمد» بودن جنايت او را ثابت كنيم تا دست كم از مجازاتى كه شايسته اش است اندكى بكاهيم.
در اين ميان اگر تقصيرى هست و مقصرى هست، فقط دكتر نيست. كسانى كه به دنبال او راه افتادند و سنگ بى ارزش را بى آنكه محك زنند و ارزش آن را بسنجند، دُرّ و گهر پنداشتند نيز مقصرند! مقصرند چون نمى دانستند و براى ندانستن شان بهانه ها داشتند. كسانى كه به دنبال دكتر راه افتادند، او را شبان، و خود را گوسفند مى پنداشتند.
و درسى كه از اين رهگذر مى گيريم، از اين فاجعه ى قرن مى گيريم، اين است كه دستكم امروز گوسفند نباشيم و به دنبال شبانان به راه نيفتيم. به احساسات مان آن قدر مجال گسترش ندهيم كه حقيقت را نبينيم. كمى سنجش، كمى خِرَد، كمى نگاه به گذشته، كمى توجه به سخنان افراد با تجربه، مى تواند ما را از گوسفند بودن نجات دهد. امروز هم امثال شريعتى ها هستند -گيرم نه تاثيرگذار چون او- و قصه ها مى پردازند از اسلام عرب به قصد لجن زدايى، از مرداب عفنى كه دستكم ٩٩ درصدش لجن است! لجن است! قصه هايى اسلامى-تخيلى، اين بار به شكلى ديگر گفته مى شود، با تركيباتى ديگر، به قصد معجزه ى كيمياگرانه، و تبديل كردن مس به طلا!
و قصه هاى شريعتى، اگر فايده اى امروز داشته باشد، همين بيدار كردن ماست! بيدارى يى كه مى تواند مانع از تباهى آينده ى جوانان شود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر