۱۳۹۶ تیر ۹, جمعه

داستانی کوتاهی ازپائولو کوئلیو ... ("از کتاب پدران، فرزندها و نوه ها")


روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاه برسد. گوساله ی بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.
روز بعد، سگی که از آن جا میگذشت، از همان مسیر که باز شده بود استفاده کرد و از جنگل گذشت مدتی بعد، چوپان گله ای ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند.
مدتی بعد، انسانها هم از همین راه استفاده کردند می آمدند و میرفتند، به راست و چپ میپیچیدند، بالا میرفتند و پایین می آمدند، شکوه میکردند و آزار میدیدند و حق هم داشتند اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند.
مدتی بعد، آن کوه راه، خیابانی شد حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا میافتادند و مجبور بودند راهی که میتوانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوسالهای گشوده بود.
سالها گذشت و آن خیابان، جادهی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود.
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسانها دوست دارند مانند کوران، راهی را که توسط یک گوساله باز شده، طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟

"از کتاب پدران، فرزندها و نوه ها نوشته پائولو کوئیلو"

اين داستان چقدر شبيه جامعه امروز ما هست، انسان هايى كه حتى نميدانند براى چى مسلمان هستند، انسان هايى كه بر اثر جهل و خرافات دين ٣٩ سال پيش عكس خمينى هندى زاده را در ماه ديدند و كوركورانه و بدون كوچكترين شناختى از اين جنايتكار دنباله رو او شدند و ايران را به تباهى كشاندند....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر