۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

داشتم فکر میکردم چرا باید بین زندگي دو نفر در دو گوشه ی دنیا اینقدر تفاوت باشد ...

ما تو مدرسه هایمان هیچوقت کلاس رقص و باله نداشته ایم
هیچوقت کارگاه نجاری نداشته ایم
ما هیچوقت کلاسی با تمامی آلات موسیقی نداشته ایم
ما هیچوقت در سلف مدرسه نچرخیده ایم تا در ظرفهایمان خوراکی های خوش آب و رنگ بریزند.
تا با اکیپمان میزی را اشغال کنیم
و از پسر خوش قیافه ی تازه وارد یا درمورد دختر مشهور و باهوش مدرسه صحبت کنیم
ما هیچوقت پارتی آخر سال نداشته ایم
ما هیچوقت روز اخر مدرسه کلاه هایمان را به هوا نینداخته ایم
ما همیشه بازخواست شده ایم ، برای ناخن هایمان ،برای موهایمان برای ...
ما هرگز نفهمیدیم تمیز بودن صورت چه منافاتی با شخصیت آدم دارد؟؟
ما پدرمان در آمد بس که موهایمان را ازته تراشیدیم و اوج گرما لباس های سرتاپا تیره پوشیدیم دختران مان زیر مقنعه عرق ریختند..
ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم ندارد🐃
و مثل ما ادم است
و میتوان با او بدون فکرها و نیت های شوم دوست شد،
و به او اعتماد کرد
راستش جنس مخالف هم هرگز این را نفهمید.
ما شیرین ترین روزهای نوجوانی مان با کابوس کنکور هدر رفت
بهترین روزهای جوانیمان با سربازی..
ولی کسی به ما نگفت تو دیگر ۱۷ ساله نمیشوی
ما قربانی خواسته هایي شدیم که پدر و مادرمان هرگز به آن نرسیدند!
هیچکس به ما نگفت جامعه هنرمند بیشتر میخواهد تا مهندس.
هیچکس نفهمید شب ها با رویای ساز یا بوم نقاشی به خواب میرویم.
هیچکس به ما نگفت موفقیت پزشکی و مهندسی و وکالت نیست..
و هیچوقت نفهمیدیم انسان بودن ربطی ندارد به با کدام پا وارد دستشویی شدن
و...
هیچکس به ما یاد نداد عاشق شدن را...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر