«امروز 1 مارس یعنی 11 اسفندماه است. قرار بود امشب پیش مادرم باشم.
حدود سه ماه پیش که نوشتم میخواهم برمیگردم ایران، گمان نمیکردم چیزی
جلو تصمیم و انگیزهام را بگیرد. اما چند روز بعد نامهای به دستم رسید که
بوی خون و ساطورش هنوز هم اذیتم میکند:
«... بله، تشریف بیاورید. فرش قرمز جلوی پای شما میگسترانیم. با آبهایی که به آسیاب فرزندان هیتلر ریختید برایتان تره خرد میکنیم. امثال شما موجودات پست که از خون شهدای عزیزمان شرم نمیکنید زمانی که جیره و مواجبتان از اسراییل قطع بشود قصد بازگشت به وطن در سر میپرورید، بله برگردید. مرغ سیاه جلوی پایتان پرپر میکنیم. اصلاً خودمان را برایتان قیمه قیمه میکنیم...»
و مزخرفهای دیگر. زیرش هم امضا شده: یکی از سربازان گمنام حضرت امام زمان عجلاله تعالی فرجه. نامه نشانی فرستنده ندارد، اما از شهر دوسلدورف پست شده. شبیه متنهایی که سالها پیش کیهان علیه من مینوشت.
حدود سه ماه پیش وقتی نوشتم روز 11 اسفند برمیگردم، مادرم تلفن زد و گفت: «چی نوشتی که دیشب توی تحلیل بعد از خبر رادیو اینهمه برات خط و نشون میکشیدن؟ امشب هم توی تلویزیون هرچی خواستن علیهت گفتن. هنوز نیومدی ازت میخوان به پاشون بیفتی و توبه کنی.
هرگز. مگه چکار کردهی که توبه کنی؟ تو نویسندهای، یک عمر زحمت کشیدهی، اونا باید بهت التماس کنن که برگردی. نه مامان. همونجا که هستی باش. حتا اگه التماست کردن برنگرد. هرگز.» (عاشق این "هرگز"های مامانم.)
البته من کاری در ایران نداشتم، فقط میخواستم برگردم بگویم من نویسندهی این مملکتم. و خب کسی هم منتظرم نبود، جز سرباز امام زمان که واژههای ساطوریاش این راه را بست.
اصراری هم ندارم دیگر، هرگز. وقتی وزیر ارشاد دولت حسن روحانی میگوید: «بعضی جاها دیگر در اختیار ما نیست و عواملی که دخالت میکنند پرنفوذ و پرقدرت هستند که با استفاده از پشتوانههای خود کار میکنند.» به گفته وزیر ارشاد: «به هر حال همه چیز دست دولت نیست...» با این حساب، و با این سربازان ساطوربهدست، تا ظهور حضرتش بهتر است صبور باشم و خاک غربت را سورمهی چشم کنم.»
از صفحه شخصی عباس معروفی، نویسنده، نمایشنامهنویس، ناشر و روزنامهنگار ایرانی مقیم آلمان
«... بله، تشریف بیاورید. فرش قرمز جلوی پای شما میگسترانیم. با آبهایی که به آسیاب فرزندان هیتلر ریختید برایتان تره خرد میکنیم. امثال شما موجودات پست که از خون شهدای عزیزمان شرم نمیکنید زمانی که جیره و مواجبتان از اسراییل قطع بشود قصد بازگشت به وطن در سر میپرورید، بله برگردید. مرغ سیاه جلوی پایتان پرپر میکنیم. اصلاً خودمان را برایتان قیمه قیمه میکنیم...»
و مزخرفهای دیگر. زیرش هم امضا شده: یکی از سربازان گمنام حضرت امام زمان عجلاله تعالی فرجه. نامه نشانی فرستنده ندارد، اما از شهر دوسلدورف پست شده. شبیه متنهایی که سالها پیش کیهان علیه من مینوشت.
حدود سه ماه پیش وقتی نوشتم روز 11 اسفند برمیگردم، مادرم تلفن زد و گفت: «چی نوشتی که دیشب توی تحلیل بعد از خبر رادیو اینهمه برات خط و نشون میکشیدن؟ امشب هم توی تلویزیون هرچی خواستن علیهت گفتن. هنوز نیومدی ازت میخوان به پاشون بیفتی و توبه کنی.
هرگز. مگه چکار کردهی که توبه کنی؟ تو نویسندهای، یک عمر زحمت کشیدهی، اونا باید بهت التماس کنن که برگردی. نه مامان. همونجا که هستی باش. حتا اگه التماست کردن برنگرد. هرگز.» (عاشق این "هرگز"های مامانم.)
البته من کاری در ایران نداشتم، فقط میخواستم برگردم بگویم من نویسندهی این مملکتم. و خب کسی هم منتظرم نبود، جز سرباز امام زمان که واژههای ساطوریاش این راه را بست.
اصراری هم ندارم دیگر، هرگز. وقتی وزیر ارشاد دولت حسن روحانی میگوید: «بعضی جاها دیگر در اختیار ما نیست و عواملی که دخالت میکنند پرنفوذ و پرقدرت هستند که با استفاده از پشتوانههای خود کار میکنند.» به گفته وزیر ارشاد: «به هر حال همه چیز دست دولت نیست...» با این حساب، و با این سربازان ساطوربهدست، تا ظهور حضرتش بهتر است صبور باشم و خاک غربت را سورمهی چشم کنم.»
از صفحه شخصی عباس معروفی، نویسنده، نمایشنامهنویس، ناشر و روزنامهنگار ایرانی مقیم آلمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر